آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچک زندگی ما

بدون عنوان

عزیزم ٧ ماهگیت مبارک قربونت برم که واکسن زدی دیشب خونه مامان جون فریده بودیم رفتیم اسمتو تو کانون نابغه ها نوشتیم  تا هر ماه وسایل کمک آموزشی برات بفرستن چند تایی هم گرفتیم و آوردیم خونه تا دیدی از دستم گاپیدی کردی دهنت عزیز دلم اینا رو تو دهن نمی کنن یاد میگیرن تو خونه هم همین کار میکنی شاید فعلا شناختت با دهنه چی میشه کرد بابایی صبح نرفت سر کار باهم رفتیم واسه واکسن مثل همیشه دلهره داشتم ولی وجود بابایی بهم قوت قلب میده و خوشحال بودم که تنهایی نمی رم راستی مکه مامان جون و باباجون در اومده شب یاعت ١١نیم مامان جون بهمون خبر داد چقد هم خوشحال بود به سلامتی برن و برگردن خیلی خوشحالم که بالاخره ماما...
13 آذر 1392

دلنوشته خود آیناز

صبح ها كه شيرم رو مي خورم ومامان نازی  تميزم مي كنه ، دوست دارم برم توي تخت مامانی و بابايي كه خيلي خيلي گنده است بخوابم . تازگیا یه کلک خوب یاد گرفتم به مامان نازی نگین ها  شبا شروع میکنم گریه میکنم  تا وقتی که  مامانی دلش واسه می سوزه  میاره تو تخت گنده می خوابم اونقد  خوشم میاد به مامانم کلک می زنم امروز صبح مامانی  و بابايي من رو بردند واسه واکسن  . من رو گذاشتند روي يك چيز سرد و سفيد ( اسمش ترازو بود ) و دوباره برداشتندخانم دکتر گفت  ٧ کیلو ٦٠٠ . انگار من گوجه فرنگي ام !   بعدش مامانم پاهامو ماساژ دادنمی دونین چقدر خوشحال بودم که مامان نازی اینقد برام لطف د...
13 آذر 1392

استخدام

من واکسن زدم ،‌ تب کردم ،‌ غذاهای  تازه  خوردم ، ٢ و٣ قدم سینه خیز رفتم  ر، اما اين مامان  نازی  هيچی ننوشت که ننوشت . امان از اين مامان تنبل  که هيچی رو اينجا نمی نويسه . بايد يک منشی ديگه واسه خودم استخدام کنم . کسی يه رييس ٧ ماهه نمی خواد ؟؟؟ ...
13 آذر 1392

از زبان خود آیناز

    اتفاق وحشتناكي افتاده . امروز متوجه شدم كه حسابي كچل شده ام .  . واي خدايا شكل پسرها شده ام . اصلا نمي تونم توي آينه به خودم نگاه كنم . يك كله گنده وو با مو ی خیلی کم توي آينه بهم دهن كجي مي كنه . بدتر از همه وقتيه كه گريه مي كنم يا جيغ مي كشم ، ديگه واويلاست ن عين پيرزن هاي بدبخت ميشم . من رو بگو كه چقدر به دلم صابون زده بودم كه اين دفعه موقع بيرون رفتن اون گل سر خوشگل هايي كه بابایی برام خريده و گذاشته توي كشو اولي كمدم ، مي زنم به سرم و خوشگل ميشم . حالا با اين كله كچل روم نميشه پام رو از خونه بيرون بذارم . راستي يك اتفاق ديگه هم افتاده . من ديشب٢ بیدار شدم و مامانی  رو بيچاره كرد...
12 آذر 1392
1